اکنون که تو رفته ای و ترک کلبه دلم کرده ای شاخه ای گل سرخ در گلدانی سفالین خواهم کاشت و آن را در کنار پنجره کلبه دلم می گزارم تا شاید صبحها تـﻸلؤیی از نور امید به آن بتابد و قطرات اشک آسمان آن را نوازش و سیراب کند تا شاید بار دگر این گل غنچه ای دهد و من آن را تقدیم تو کنم.
نوشته ای از
سوران
سایه گذشته...
سایه گذشته روحم را عذاب می دهد و گاهی که خیال آن به سراغم می آید ناخداگاه اشک از دریچه چشمانم سرازیر و گونه هایم را غسل می دهد. نگریستن گذشته از دریچه خیال ذهن آسان است چون می توان هر گونه که بخواهیم آن را تغیر و پایان خوشی برای خاطرات تلخ گذشته بسازیم اما هنگامی که به لبه انتهایی آن یعنی هوشیاری بعد از خیال می رسیم غنچه پژمرده غمها بار دگر سر بزیرتر و پژمرده تر می شود و بر سنگینی وزنه غمهایم که سینه ام را می فشارد، افزوده می شود. آه بار خدایا چگونه رهایی یابم از این زندان خیال و بیرون کشم روحم را از بند خاطرات. خاطراتی که همانند سوهانی زبر به جانم افتاده و انگار دست بردار نیست تا وقتیکه تمام وجودم سائیده شود و چیزی جر یک خاطره از من بر جای نماند.
با تشکر
سوران